کلبـــــــــه تنهـــــــــــــــــایی!!!

(درانتهای نگاهت کلبه ای برای خویش خواهم ساخت تا مبادا در لحظات تنهایی ات با خود بگویی از دل برود هر آنکه از دیده برفت.)(هر گونه کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.)

سرمای یک روز پاییزی


سرمای یک روز پاییزی

 

آنچنان هم سرد نبود اما نه ،سرد بود! باد هم می‌آمد.  غروب بود. سرما  برای حمید آزار دهنده بود و سخت تر از آن، سیلی بی رحم باد سرد پائیزی ،نه! زمستانی! اواخر پائیز بود یا اوایل زمستان. از آن روزهائی بود که هم پائیز بود و هم زمستان.

 

همسر حامله اش از او لبو خواسته بود! باید پیدا می‌کرد! تمام شهر را گشت اما پیدا نکرد! چغندر پخته هم خوب بود. اما عجیب بود ! هیچ کجا حتی یک بساط لبو فروشی هم  بر پا نبود. نمی‌دانست چرا هرچه می‌خواست از او می‌گریخت.

آخر این چه بزمی ‌بود! ؟ تا دیروز اینجا و هر کجای دیگر شهر پر بود از لبو فروش!  ایستاد تا رخوت پاهایش برطرف شود! تازگیها این هم شده بود ، عذاب! "نمی‌دونم این دیگه از کجا پیداش شد! "کاش! درد بود! بی حسی از درد ،بدتر بود.

مخصوصا برای پا ها! درد را می‌شود تحمل کرد اما بی دردی ، آنهم زمانی که او را می‌بینی ،سخت است.   مانند قلب مغمومی‌است که گریه کردن نمی‌داند! تازه این گوشه ای از ذهن مشغولش بود،آنقدر بی کاریش طول کشید که  حالا کمتر ازهزار تومان ته جیبش مانده بود.  گوشۀ بازار پدرش را دید،خوشحال شد ،با خودش فکر می‌کرد ،حتما خدا او را رسانده،حتما کمکش می‌کرد! 

"سلام بابا! "

"سلام حمید! چطوری! ؟"

"خوبم! ممنون!  "

"کار پیدا کردی! ؟"

"نه! نشد! فکر می‌کردم اگه سربازیم تموم بشه ،خیلی راحت کار پیدا می‌کنم!  "

"تو خودت باید زندگیتو بسازی! بی خود رو حرف عموت یا هر کس دیگه حساب کردی! این زندگیه! شوخی و مسخره بازی که نیست! جنگه! جنگ! . . . "

 

حمید تنها نگاه می‌کرد.

"تو این سرما ،اینجا چیکار می‌کنی! ؟"

 

"زیاد هم سرد نیست! "اگر قرار بود همچین هوائی را تحمل نکند ،چطور می‌خواست بجنگد البته او قصد جنگیدن نداشت ،پدرش می‌گفت،پدرش  فقط حرف می‌زد،آنطور که خودش می‌گفت تنها دوبار جنگیده بود ،یک بار برای دو پوت نفت و یک بار هم برای چند پاکت سیگار!

چیزهائی که دیگر بی ارزش می‌نمودند. اما چه کسی باور می‌کرد اینها زمانی مهم بودند و بدست آوردنشان افتخار. حمید در حالی که اطرافش را می‌نگریست ،گفت: "لیلا لبو می‌خواد! اومدم واسش پیدا کنم ولی نیست! "

 

"لبو؟! ویارش لبوه! ؟. . . براش شیرینی بخر! "

 

باز هم باد می‌آمد حتی شدیدتر از قبل ،سرما هم گزنده تر شده بود.  حمید ایستاد و یقۀ پیراهنش را بالا کشید تا شکنجۀ سرما را تحمل کند.  عیبی نداشت! اینهم می‌گذشت! اینهم بالای همه! سرما را هم می‌شود تحمل کرد.

 نهایتش سه ماه بود! اینهم می‌گذشت! اوبا این لباسی که اصلاً مناسب این شب سردنبود ،،یک نقاشی بی بدیل بود. رهگذران به او خیره شده بودند! معلوم نبود ،چه فکر می‌کنند! شاید دیوانه اش می‌دیدند! شاید احمق!  و شاید یک عوضی!

 تمام پولی که از فروش کاپشنش عایدش شد  را خرج کرده بود تا آنچه را که گمان می‌کرد ،لیلا می‌خواهد ، بخرد. حتی دیگر نمی‌توانست تاکسی بگیرد! او فهمیده بود ،لیلایش نجیب تر از آن بود که بگوید ،چه می‌خواهد! و این مهم بود!

لنگ لنگان راه می‌رفت! دیگر نه به سرما فکر می‌کرد و نه به کرختی پایش و نه به فردائی که  باید به جست و جوی کار می‌رفت. اما کاش فردا باران نبارد! کاش آفتاب باشد! لااقل کاش باد نیاید!



نظرات شما عزیزان:

Aliii
ساعت13:50---6 مهر 1391
سلام
ممنون از نظرت
قشنگ بود ، من عاشق پاييزم


زهراامینی
ساعت12:16---6 مهر 1391
بازم سلام

عالییییییییییییی بود

یاحق


هانیه
ساعت16:39---5 مهر 1391
غیر از امید داشتن کاری نمی تونیم بکنیم

حداقل با برادر شیطان(ناامیدی) رفیق نمیشیم

چیکار کنیم خب


هانیه
ساعت15:09---5 مهر 1391
فکر می کنید پاکترین صنعت دنیا چیه؟
یه سر بیاین وبم };-


هانیه
ساعت14:31---5 مهر 1391
خیلی تکان دهنده بود ولی کاش از ما بزرگترها هم تکونی بخورن

...
ساعت9:40---5 مهر 1391
آخی ! خدایا شکرت که ما دیگه تو ایران از این مشکلات نداریم. افسانه ی قشنگی بود!!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:سرمای یک روز پاییزی,عشق من,باد پاییزی,هوس باردار,جوان امروز,جنگ,نفت,بازار روز,هسته ایی, ] [ 8:44 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]

[ ]