خروس گفت :نه اندوه من از برای بی عدالتی - گرانی و خفقان وسانسور در این مملکت است
در این هنگام خروس سر خود را بالا گرفت وبه دور دست خیره شد
روباه از او سوال کرد به چه چیز می نگری؟
در این هنگام روباه از همان راهی که آمده بود بر گشت
خروس گفت: کجا می روی نکند دروغ گفتی ومی ترسی رسوا شوی
روباه گفت : خیر هر چه گفتم راست بود ولی مرا میلی به دیدن این جماعت نیست از آن رو که این ها را نیک شناسم ودانم آنچه راخود حکم کرده اند وگفته اند از یاد برده اند
نظرات شما عزیزان:
سايه ها خياليند؟!؟؟
شايد هم ديوارها سايه را مي خورند
تا مبادا سايه ات دستم را بگيرد!
خودت را که سالهاست گرفته اند...
با سايه ات هم رهايم نمي کنند!!!!
روزگار غريبي است ...
اما درس عبرتم که تجربه خود شماست رو فراموش نکنید!!
چشم انتظارم
سلام وممنون ازاینکه بهم سرزدید
[ یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:داستان روباه و خروس,,,, ] [ 6:32 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[