كودکي با پاهاي برهنه بر روي برفها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد زني در حال عبور او را ديد . او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد:نه "من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم " کودک گفت:مي دانستم" با او نسبت داريد "
نظرات شما عزیزان:
میدونی من این پیام تکراری رفع تکلیفی سلام وبلاگتون قشنگه و از اینجور حرفا رو نمیگم...
چون بی معنی و لوس شده اینجور کامنت ها میدونی که!
میدونی من هر روز آپم و همیشه هم وبلاگ هایی که آپن رو میام نظر میدم اگر هر روزم آپ باشن با همین نوشته پیامم میام کامنت میزارم واسه حمایت بیشتر وبلاگ نویس.
واست آرزوی موفقیت و خوشبختی روز افزون میکنم...
اگه دوست داشتی و سلیقه تون گرفت شما هم سری به وبلاگم بزنین
خووووووووشحال میشم
خدانگهدار
به امید دیدارمجدد
ازطرف مدیر وبلاگ قـــــــصرکــــــــــــاغذی
مـحمد رضا صادقی
دردم ایـن نـیسـت کـه مـعشـوق ِ مـن
از عشـق تهـی سـت
دردم ایـن اسـت کـه بـا ایـن سـردی هـــا
مـن چـــــــرا دل بـستــم؟؟؟
[ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:خدای عشق,داستان,حکایت زیبا,زیباترین وبلاگ,عاشقانه,داستان جالب, ] [ 10:55 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[