تبادل
لینک هوشمند
2. تـابی برای بیتـــا
نظرات شما عزیزان:
شب همگی خوش و پر ستاره.gif)
دیگه به علت دلخراش بودن تصویر از ادامه این داستانهای بچگیم میگذرم!!!.gif)
همون سه چرخه هم اکقر وقتا توسط برادر گرامی بنده چپه میشد .....منم گریه کنان به داخل میرفتم.gif)
یــــــاس 
ساعت23:33---17 بهمن 1391
آخ گفتید شیطنت؛
یاد خواهر و برادر کوچکترم افتادم که باهم یکسال و نیم فاصله دارند....
تو بچگیشون دو تاکارشون یادم نمیره:
یک بار خواهرم یک پارچ آب دستش بود، متوجه نبود، یه دفعه پاش گیر کرد به سر فرش؛
چپه شد روی برادرم که خواب بود!!! بنده خدا بدجوری از خواب پرید........
نسبت به همدیگه، بدجوری حساس بودند اونجا هم که دیگه دیوونه تر شده بود این برادر کوچیکه.....
گفت خواهرم دراز بکشه، چشماشو باز نگه داره تا یک پارچ آب بریزه سرش........
فکرشو بکن........
وحشتناکه...... یه شکنجه محسوب میشه......
دائم صدای مامانمو در میاوردن......
یکی دیگه‌ش هم یادمه یه بار انگشت خواهرم به اشتباه رفت تو چشم برادرم! واااااااااااااااااااای
طاقت نمیاورد که هر چی خواهره معذرت که نفهمیدم یه دفعه پیش اوووومد، برادره به گوشش نمیرفت میگفت:
حالا چشاتو باز کن وایستا تا من انگشتمو بکنم تو چشمت تا ببنی چقدر درد داره...
.gif)
واااااااااااااااااااااااااای نگو نگو نگو دیگه از گذشته!!!!!!!!! دیگه نمی خوااااام یادم بیاد چی به من گذشته!!!
البته این از زبون خواهرم بود....... طفلی!!
یاد خواهر و برادر کوچکترم افتادم که باهم یکسال و نیم فاصله دارند....
تو بچگیشون دو تاکارشون یادم نمیره:
یک بار خواهرم یک پارچ آب دستش بود، متوجه نبود، یه دفعه پاش گیر کرد به سر فرش؛
چپه شد روی برادرم که خواب بود!!! بنده خدا بدجوری از خواب پرید........
نسبت به همدیگه، بدجوری حساس بودند اونجا هم که دیگه دیوونه تر شده بود این برادر کوچیکه.....
گفت خواهرم دراز بکشه، چشماشو باز نگه داره تا یک پارچ آب بریزه سرش........
فکرشو بکن........
وحشتناکه...... یه شکنجه محسوب میشه......
دائم صدای مامانمو در میاوردن......
یکی دیگه‌ش هم یادمه یه بار انگشت خواهرم به اشتباه رفت تو چشم برادرم! واااااااااااااااااااای
طاقت نمیاورد که هر چی خواهره معذرت که نفهمیدم یه دفعه پیش اوووومد، برادره به گوشش نمیرفت میگفت:
حالا چشاتو باز کن وایستا تا من انگشتمو بکنم تو چشمت تا ببنی چقدر درد داره...
واااااااااااااااااااااااااای نگو نگو نگو دیگه از گذشته!!!!!!!!! دیگه نمی خوااااام یادم بیاد چی به من گذشته!!!
البته این از زبون خواهرم بود....... طفلی!!
والا من شیطنت میکردم ...... روی روان کل خانواده بودم
من از 5 صبح همه رو بیدار میکردم!!!با پر و این چیزا در 4 سالگی
اصلا فکر کنم از بچگی کم خوابی داشتم!!!
:
بعدشم گفتم که عاشق سوباسا بودم .......از ساعت 2 و 3 توی حیاط میرفتم همه میخوابیدن من فوتبال بازی ...گل میزدم دادو بیداد میکردم
تازه یه سه چرخه هم داشتم که همش چپ میشد داد میزدم!!!.gif)
:-) )
من از 5 صبح همه رو بیدار میکردم!!!با پر و این چیزا در 4 سالگی
اصلا فکر کنم از بچگی کم خوابی داشتم!!!
:
بعدشم گفتم که عاشق سوباسا بودم .......از ساعت 2 و 3 توی حیاط میرفتم همه میخوابیدن من فوتبال بازی ...گل میزدم دادو بیداد میکردم
تازه یه سه چرخه هم داشتم که همش چپ میشد داد میزدم!!!
:-) )
هوووووووم.gif)
شیطونی میکرده
از اون شیطونی های دختر کوچولوها.gif)
از اون شیطونی های دختر کوچولوها
الان من واسم سواله..مگه چکار داشته میکرده
یــــــاس
ساعت22:46---17 بهمن 1391
این جوری یا این شکلی؟
.gif){kind=small}
.gif){kind=small}
بلاخره اینجوریم یا این شکلیم؟؟
[ سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:تاب برای بیتا,داستان شیرین,مجید حلاجی,داستان های مجید حلاجی,داستانک,داستان برای کودکان, ] [ 22:39 ] [ ایــزدمهــــــــــــــــر ]
[
آمار
وبلاگ:
